ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

اولین مسافرت

پسر گلم بالاخره تونستیم بعد از مدتها اولین بار با تو بریم مسافرت . دیروز صبح بابا محمد وسایل ها رو جمع کرد و بدون اینکه به من بگه ما رو برد گردش . رفتیم جاده هراز و بعدشم رفتیم رینه و لاریجان . بابا برامون چادر زد و بعدشم جوجه کباب کرد . ماشالا خیلی پسر آقایی بودی . به هر سه تامون خوش گذشت . فیلم و عکس هم گرفتیم . دست بابا محمد درد نکنه . بقیه عکسها در ادامه مطلب >> ...
30 شهريور 1392

واکسن 2 ماهگی پسرم

پسر گلم امروز با کمی تاخیر برات مطلب واکسن رو مینویسم چون رفتیم خونه مامان جون و نتوستم مطلب رو بنویسم.قبل از زدن واکسن میخندیدی و با بابا بازی میکردی . بعد با بابا رفتیم واکسن زدی . بعدش همش گریه میکردی . بعد از واکسن رفتیم خونه مامان جون و شب اونجا موندیم.شب تا صبح تب کردی و صبح کمی بهتر شدی . خدا رو شکر الان هم خیلی بهتری . واکسن 2 ماهگیت رو هم 1392/06/25 زدی. ایشالا همیشه سلامت باشی پسر گلم ...
25 شهريور 1392

فردا میریم واکسن بزنیم گل پسرم

سلام جیگرم الان که دارم برات مطلب مینویسم شما خوابی ماشالا خیلی بلا شدی همش شصتتو میخوری صداهای جدید در میاری وقتی بابا محمد باهات حرف میزنه بهش خیره میشی و گوش میدی بابایی رو خیلی دوست داری براش صدا در میاری عشق من خیلی دوست داریم خدار شکر که تو هستی نفسم. من خیلی برای فردا استرس دارم آخه میخوان به پاهای نازت واکسن بزنن ایشالا که تب نکنی فردا صبح میریم خونه مامان جون معصومه آخه من از تب کردنت میترسم اگه اونجا باشیم خیالم راحته خاله مهدیه و دایی محمد مهدی منتظرتن دلشون برات یه ذره شده .هر وقت اومدیم بقیه ی مطلب و مینویسم. راستی دختر عمه محیا هم 21 شهریور 1392 یعنی دو روز پیش به دنیا اومد و تو هم رفتی به دیدنش.   ...
24 شهريور 1392

رفتیم پارک

پسر عزیزم ... تازگیها از خودت صداهای جدید در میاری و میخندی . بعضی وقتها هم تو خواب واسه خودت میخندی . کم کم داری با دقت زیادی به همه نگاه میکنی و به همه لبخند میزنی مخصوصا وقتی بابا محمد باهات حرف میزنه همش میخندی . ( فکر کنم بیشتر دوستش داری ! ) . پسر مهربونی هستی ولی شبها به خاطر دل دردت خیلی گریه میکنی . البته مامانی بهت گریپ مکسچر میده تا کمی آروم بشی. روز دوشنبه برای اولین بار 3 تایی رفتیم پارک جنگلی . خیلی خوش گذشت . جای خیلی قشنگی بود . همه جا رو بادقت و تعجب نگاه میکردی . یه کمی که باد می اومد ، تو هم نفست رو نگه میداشتی . در کل خیلی خوشت اومده بود و معلوم بود که خیلی خوشحالی چون اصلا گریه نکردی و همش میخندیدی . قربون پسر ناز...
14 شهريور 1392

ایلیا جان چهل روزگیت مبارک

سلام پسر گلم ... هر چی از خوشگلیو بانمک بودنت بگم بازهم کمه ! هفته پیش خونه مامان جون معصومه بودیم ... اونجا دوبار بردیمت حموم که البته دفعه دوم خودم حمامت کردم . برای اولین بار بود که خودم حمامت میکردم و استرس داشتم که نکنه خدای نکرده از دستم سر بخوری ! جمعه بابا محمد بعد از یک هفت اومد دنبالمون شیرینی خریده بود و وقتی اومدیم خونه دیدیم که برای جشن چهل روزگیت کیک خریده.دستش درد نکنه ما رو غافلگیر کرد.رفتیم خونه مامان جون رحیمه و حاجی بابا ، عمه زهرا هم اومد و دور همی کیک خوردیم . خیلی عکس گرفتیم ولی نمیشه همه رو اینجا تو وبلاگ بزارم.خلاصه خیلی خوش گذشت . دوستت داریم جیگر مامان.   اینجا واسه بعد از حموم که حسابی خسته ...
2 شهريور 1392
1